(( با یه کلیک یه عمر حالشو ببر ))

کل اینترنت تو یه وب ؟!!!!!

(( با یه کلیک یه عمر حالشو ببر ))

کل اینترنت تو یه وب ؟!!!!!

نتیجه وقت نشناس بودن!

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کردم.


داستان کوتاه خیلی جالب !!!

این داستان کوتاه اجازه چاپ نگرفت تا اینکه نویسنده ملزم شد هرکجا واژه ی سبز به کار رفته به رنگ زرد تغییر دهد!!!ا


شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد میزد : زردوار ، زردوار … بدو حرکت کردیم … زردوار جا نمونی

زردعلی نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند ، نوجوانی زرده رو که هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، یک کیسه گوجه زرد را به زور با خود حمل میکرد ، بعد از اینکه کیسه ی گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسی کشید و سوار شد .
حق داشت نفس نفس بزند ، طفلکی از زرده میدان تا ترمینال با آن بار سنگین گوجه زرد پیاده آمده بود .
زردعلی چند ماهی میشد که از زردوار آمده بود تهران برای کار ، او در یک مغازه ی زردی فروشی شاگرد شده بود ،

تمام روز با میوه جات و زردیجات سر و کار داشت و گاهی به سفارش مشتری زردی هم پاک میکرد ، آخر وقتها هم فلفل زردهای درشت را به سفارش کبابی محل جدا میکرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتیاق فراوان قصد برگشت به روستای سرزردشان را داشت.

دلش برای خوردن زردی پلو  کنار خانواده پر میزد ، در این بهار کاملا زرد با آن زرده زاران بکر و دست نخورده ، دویدن روی تپه های سرزرد ، غلطیدن روی زرده ها دیوانه اش کرده بود
هنوز شاگرد راننده فریاد میکرد : زردوار بدو که حرکت کردیم زردوار بدو……..


راننده اتوبوس داشت برای همکارش تعریف میکرد که چطور مامور راهنمایی رانندگی بر سر عبور از چراغ زرد که زرد نبود بلکه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه کرده بود
زردعلی بیقرار حرکت کردن اتوبوس بود ، از سر بی حوصلگی تزئینات جلوی اتوبوس را از نظر میگذرانید ، خرمهره های آویزان از آینه – دسته گلها و زرده های روی داشبورد  پرچم زرد و سفید و قرمز ایران – شعری که قاب شده به ستون وسط چسبیده بود (من چه زردم امروز) و
کنار زردعلی سیدی با شال و کلاه زرد نشسته بود ، بیتابی او را که دید با لهجه ی زردواری گفت : چیه فرزندم؟

دلت شاد و سرت زرد باد ، چرا اینقدر نگرانی؟ زردعلی با ناراحتی جواب داد : اینجوری که معلومه نصف شب میرسیم زردوار ، سید کلاه زردش را روی سر جابجا کرد و ادامه داد :

بالاخره میرسیم حالا یک کم دیر بشه چه اشکالی داره ؟ بعد یک مشت چاغاله ی زرد ریخت تو مشت زردعلی و گفت : برگ زردیست تحفه ی درویش ..


تقریبا همه به تاخیر در حرکت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختری که در صندلی سمت چپ زردعلی نشسته بود ، با چشمانی زرد که سرگرم خواندن روزنامه ی کلمه زرد بود .

در همین بین بود که ناگهان یکی از نیروهای ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحکم گفت : این اتوبوس توقیفه ، راننده با دستپاچگی پاسخ داد : چرا ؟ ما که خلافی … ، ولی قبل از آنکه جمله ی راننده تمام شود با باتوم محکم کوبید روی شیشه و فریاد زد:  حالا دیگه اتوبوس زرد تو جاده راه میندازی؟


مسافرها از ترس یکی یکی پیاده میشدند ،راننده قصد اعتراض بیشتر به مامور را داشت که پیرمردی او را نصیحت کرد : زبان سرخ سر زرد میدهد بر باد … زردعلی هاج و واج مانده بود
دختر چشم زرد آرام زمزمه میکرد : دستهایم را در باغچه میکارم …. زرد خواهد شد …میدانم  … میدانم


منبع :  http://omid20.info/