(( با یه کلیک یه عمر حالشو ببر ))

کل اینترنت تو یه وب ؟!!!!!

(( با یه کلیک یه عمر حالشو ببر ))

کل اینترنت تو یه وب ؟!!!!!

داستان جالب و خواندنی قـصـاب!!!!


قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

زندگی هم سلف سرویس است!!!!


مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد کهروزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ،کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوبشده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال ودارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر راترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از اینبود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبشاحساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ودر آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد وصفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یکبرچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسبتاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایمفقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!