(( با یه کلیک یه عمر حالشو ببر ))

کل اینترنت تو یه وب ؟!!!!!

(( با یه کلیک یه عمر حالشو ببر ))

کل اینترنت تو یه وب ؟!!!!!

ماجرای عکاس‌باشی و پدر اجاره‌ای !!!!

زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.

پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.

زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟

پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.
 
زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.

چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. روز موعود فرا رسید، لکن همسایه نیز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود خبر کرده و منتظر او بودند.

از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد. زن در را باز کرد.

- سلام، برای موضوع بچه آمدم.
- سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
- نه، متشکرم. الکل با کار من سازگاری نداره. علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم.
- باشه! بریم اتاق خواب؟
- حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.
- چند تا؟
- حداقل پنج تا. البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست.
عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
- مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن.. مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم.. وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن. اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت. در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت.
زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.
- حالا این دوقلوها را نگاه کنین. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد وظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید.
حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:
-  در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.
چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود. طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:
- شروع کنیم؟
- هر وقت شما بگین!
- عالیه! میرم سه پایه رو بیارم.
- سه پایه؟ برای چی؟

- آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ... خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟


نظرات 2 + ارسال نظر

سلام ،
لینک شدید

سینا 2 بهمن 1388 ساعت 00:30 http://eag.blogsky.com

ممنونم . چند وقتی بود اینجوری نخندیده بودم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد